چای با بوی گل سرخ و تو در کنار من، انگار که در بهشتیم.
چای را که مزه مزه کردی ...
لبخند از روی رضایتت که آمیخته شده با یک حس کنجکاوی از کشف یک طعم جدید،
جهاد مرا کامل میکند...
انگار آرامشی که باید را در وجودت آفریدم...
و چه زیبا و آسان است زندگی کردن با عطر خدا...
پسر: دلم می خواد همسر آینده ام...
زیبا باشه ... چشمای رنگین، سفید رو، خوش هیکل، قد بلند و کلاً دلربا باشه...
از نظر تحصیلات هم، سوادمون به هم بخوره...
از لحاظ موقعیت اجتماعی و ثروت خانوادگی هم همسطح ما باشن یا اگه شد کمی هم بالاتر ...
کم فرزند باشن...
محجبّه باشه و خوب و مؤمن و خانواده دار...
و...
اگه کمی روی این معیارها دقیق بشیم ، بجز ملاک آخری همه ی ملاک های ظاهریه؛ ملاک هایی که برای خیلی ها مهمه و دلفریب؛ اگه آخرین ملاک رو فاکتور بگیریم، انگار نه انگار که اینا معیارهای یه مسلمون و یه بچه شیعه، برای ازدواجن!
ملاک هایی متأثر از فریب دنیا و ظواهری که به جای اینکه روز به روز از اونا دل بکنیم، هر روز خودمون رو به اونها وصل می چسبونیم و اونا دارن ما رو مدیریت می کنن نه ما اونها رو...
و این همون تغییر ذائقه ای است که با تهاجم فرهنگی و ماهواره که یکی از ابزارهای این تهاجمه، داره برای ما بوجود میاد و اگه غافل باشیم، ما رو می بلعه...
مسلماً وقتیکه معیار آقا پسرا برای ازدواج، نادرست باشه و به ظواهر تأکید بیشتری داشته باشه، حتماً دختر خانم هم یکی از ملاک های ابتداییش برای ازدواج، ثروت و درآمد و خونه و زندگیِ پسر خواهد شد...
درحالیکه اسلام عزیز، ایمان رو ملاک اصلی در ازدواج قرار داده و هم کُفو بودن زوج رو هم در نزدیکیِ ایمان شون بهم می دونه... نه چیز دیگه...!
و حدیثی از پیامبر اکرم (ص): « زیبارویی زن را نباید بر زیبایی دینش، ترجیح داد.» کنز العمال ج 16 ص 301 ح 44590
آری زیبایی چهره، پس از چند روز یا چند ماه، عادی می شه و اون چیزیکه می مونه و باعث خوشبختیه، زیبایی درون آدمهاست.
فردا شب از راه رسید و محمد و خانواده اش برای برنامه ریزی عروسی زهرا و محمد ، به خونه ی زهرا رفتن ...
بابای زهرا که تو این مدت، کاملاً با وضعیت مالی خانواده ی محمد و وضعیت کاری محمد، آشنا شده بود و از طرفی هم علاقه ی دخترش رو به این جوان با ایمان و خوش اخلاق دیده بود، بدون هیچ مقدمه ای گفت: از نظر من و خانمم، طولانی شدن دوران عقد بچه ها، خیلی درست نیست؛ خوبه کاری کنیم که این دو تا هر چه زودتر برن سر خونه زندگی شون...
مامان زهرا، حرف پدرش رو ادامه داد : ما می خواستیم برای زهرا جون و آقا محمد، جهیزیه ی کاملی رو تهیه کنیم و اونا بفرستیم سر خونه زندگی شون... اما فکر دیگه ای کردیم که شاید عاقلانه تر باشه...
تصمیم گرفتیم اختیار پولی رو که می خواستیم باهاش جهیزیه بخریم، به خود زهرا جون و آقا محمد بدیم تا برای خودشون هر جور که می خوان زندگی شون رو اداره کنن...