یک هفته ای بود که دندون درد امانش رو بریده بود و فرصت رفتن به دندونپزشکی رو نداشت...
بالاخره رفت دندونپزشکی؛ اما چون عصر بود و کلینیک شلوغ بود، کارش خیلی طول کشید...
منتظر بودم تا ساعت 9:30 شب خودش رو برسونه خونه؛ اما...
زنگ زد و گفت کارم طول کشیده ؛ دو تا راه دارم :
یا اینکه خودم رو با مترو برسونم خونه که تا برسم ساعت 11 شبه...
یا اینکه باید برم منزل بابام اینا که نزدیک کلینیکه ...
می خواست بدونه نظرم چیه ...
گفتم برو خونه ی بابات اینا .. من و بچه هم خونه ایم و خواهرم هم طبقه ی بالاست ...
اگه کاری داشتیم بالاخره مردی تو ساختمون پیدا میشه....
...
شب سختی بود...
من و یه بچه ی کوچیک تو خونه بودیم و جای خالی همسر...
شبا هم که خونه ی بدون مرد، یه غربت خاصی به خودش می گیره...
...
دلم گرفت... اما یه لحظه به خودم اومدم...
یادم افتاد به اون روزایی که به مسافرت می رفتم تا کمی پیش مامان بابام توی یه شهر دیگه باشم...
تازه فهمیدم همسرم چه از خود گذشتگی داشته که اون روزا و شبا رو بدون خونواده، می گذرونده...
خدا من رو ببخشه...!