۱۲ بهمن۰۰:۴۸
یکی دو تا خواستگار خوب با موقعیت نسبتاً مناسب داشت؛ اما به دلایلی با هیچ کدوم شون ازدواج نکرده بود؛ تا اینکه محمد به خواستگاریش اومد. لیسانس هوافضا داشت اما چون کار درست و حسابی گیرش نیومده بود، رو مینی بوس مردم کار میکرد؛ پسر باحیا و چشم پاکی بود؛ چهره ی خیلی معمولی داشت ولی به نظر می اومد نوری تو صورتشه که همون نور، قیافه اش رو دلنشین کرده بود...
با اینکه شرایط مادی مناسبی نداشت و از نعمت پدر محروم بود و باید یه جورایی هوای مادر و خواهراش رو داشته باشه ولی ایمان و دل نازکی که داشت، دل زهرا رو برده بود... و با مشورت بابا و مامانش تصمیم گرفته بود بهش جواب مثبت بده.
بالاخره روز بله برون اومد و با یه مهریه ی ساده که یک سکه ی طلا بود، صیغه ی محرمیت خوندن و قرار شد دو هفته ی بعد، برن محضر و رسماً عقد دائم کنن...
...
...
چند روز از عقدشون می گذشت و بخاطر روی گشاده و چهره ی همیشه خندان و اخلاق خوب محمد، زهرا هر روز از این انتخابش احساس رضایت بیشتری می کرد...
یه روز پدر زهرا بهش گفت بگو محمد و مامانش فردا بیان منزل مون تا درباره ی عروسی و ... صحبت کنیم؛ زهرا هم که خیلی از این وصلت راضی بود با خوشحالی خبر رو به محمد داد؛ اما یه لحظه تو فکر فرو رفت و از وضعیتی که محمد داشت، دچار دلهره شد؛ محمد که فهمید خانومش کمی نگرانه، علت رو پرسید. زهرا بغض کرد و جواب درستی نداد اما هر جوری بود محمد، درد دل زهرا رو فهمید...
زهرا نگران بود که محمد با این وضعیتی که از نظر کاری و درآمد داره، چطور می خواد زندگی رو شروع کنه و زهرا رو ببره سر خونه زندگیش و ...!
همینکه محمد این حرفا رو از زهرا شنید نمی دونست بخنده یا ناراحتی کنه؛ رو کرد به سمت زهرا و با لبخندی تلخ گفت: عزیزم! من خیلی خوشحالم که تو به فکر منی اما از این ناراحتم که توکلت رو از دست دادی! آخه مگه میشه خدا به وعده اش عمل نکنه و تو راه ازدواج کمک مون نکنه!... من دلم قُرصه؛ تو هم نگران این چیزا نباش که این نگرانی رو شیطون تو دلت کاشته....!
زهرا که از حرفای پر از امید محمد دلگرم شده بود، لبخندی از ته دل زد. همنکه اومد اشکاش رو پاک کنه دست محمد رو دید که به سمت صورتش اومد و اشکاش رو پاک کرد و گفت بخند تا دلم قوت بگیره عزیزم!
فردا شب از راه رسید و محمد و خانواده اش برای برنامه ریزی عروسی زهرا و محمد ، به خونه ی زهرا رفتن ...
...و این داستان واقعی ادامه دارد