۱۵ ارديبهشت۰۰:۰۳
دستش رو به گردن گرفته بود و داشت گردنش رو کمی ماساژ می داد..
گفتم: چی شده ؟ باز گردنت درد گرفته؟
سرش رو تکون داد و گفت: امروز از سر کار باسرعت رفتم دانشگاه که به کلاسم برسم...
استادم کلی جزوه گفت نوشتیم؛
مثل اینکه سرم رو خیلی پایین گرفته بودم که گردنم درد می کنه...
دست از کار خونه کشیدم و از کشو ، یه پماد مسکن گیاهی برداشتم و رفتم سراغش...
شروع کردم گردنش رو مالیدن...
کمی که دردش آروم شد، صورتش رو آورد نزدیک و در گوشم گفت:
من اگه تو رو نداشتم چی می کردم...
لبخندی زدم و به تلافی حرفش ، گفتم:
اونقدر زحمتای من به گردنت افتاده که تسکین دردش یه کار ساده ایه که می تونم بکنم...
... و لبخندی با رضایت از ته دلش که عمق رضایتمندیش رو نشون می داد،دلم رو آروم کرد...
و یادم رفت چند شب بود که از دردِ انگشتای دستم، نمی تونستم راحت بخوابم...