۱۲ بهمن۰۰:۴۸
یکی دو تا خواستگار خوب با موقعیت نسبتاً مناسب داشت؛ اما به دلایلی با هیچ کدوم شون ازدواج نکرده بود؛ تا اینکه محمد به خواستگاریش اومد. لیسانس هوافضا داشت اما چون کار درست و حسابی گیرش نیومده بود، رو مینی بوس مردم کار میکرد؛ پسر باحیا و چشم پاکی بود؛ چهره ی خیلی معمولی داشت ولی به نظر می اومد نوری تو صورتشه که همون نور، قیافه اش رو دلنشین کرده بود...
با اینکه شرایط مادی مناسبی نداشت و از نعمت پدر محروم بود و باید یه جورایی هوای مادر و خواهراش رو داشته باشه ولی ایمان و دل نازکی که داشت، دل زهرا رو برده بود... و با مشورت بابا و مامانش تصمیم گرفته بود بهش جواب مثبت بده.
بالاخره روز بله برون اومد و با یه مهریه ی ساده که یک سکه ی طلا بود، صیغه ی محرمیت خوندن و قرار شد دو هفته ی بعد، برن محضر و رسماً عقد دائم کنن...
...
...
چند روز از عقدشون می گذشت و بخاطر روی گشاده و چهره ی همیشه خندان