۲۶ دی۰۰:۰۳
یه شب سر سفره بود که مامانش بهش گفت کارات رو ردیف کن دو روز دیگه می خوایم بریم خواستگاری...
حسین که خیلی خوشحال شده بود پرسید: پس بالاخره پیدا شد. خدایا شکرت! حالا کی معرفی کرده؟ مطمئنید که دختر خوب و باایمانیه؟ ...
مامانش که از سؤالای پشت سر پسر، گیج شده بود، گفت : یکی از دوستام که خیلی آدم مطمئنیه معرفی شون کرده. ظاهراً یکی از فامیلای نزدیک شون. اون که خیلی تعریف دختر و خونواده اش رو کرد.
حسین گفت: شرایط الآن زندگی و کارم رو بهشون گفتید؟
مادر جواب داد: آره. خیالت راحت؛ باباش گفته همینکه بدونم پسر، باایمان باشه و اهل کار کردن و کسب روزی حلال، اجازه میدم بیان خواستگاری. حالا اینکه دختر و پسر حرف بزنن و به نتیجه برسن یا نه، به خودشون مربوطه ...
پسر، یه نفس عمیقی کشید و کنار سفره ی غذا، به سجده افتاد...