بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

سلام.
ما چند جوان تازه کار در فضای مجازی هستیم که تا حالا فعالیت هامون تو فضای حقیقی جامعه و خانواده انجام می شد.
تصمیم گرفتیم رنگی از حقیقت رو به این فضای مجازی نشون بدیم...
حقیقتی که سبک زندگی مون رو می سازه...
دست یاری تمامی مخاطبان مون رو به گرمی می فشاریم.
شما می تونید با ارائه ی نظرات تون ما رو در بهتر کردن مطالب مون یاری بدید...

ما عاشق محمد(ص)،دین محمد و خدای محمد (ص) هستیم

برای دیدن مطالبی با تنوع موضوعی بیشتر به وبلاگ دیگر گروه محبان الرضا (ع) با آدرس
shamimetoos.mihanblog.com
مراجعه کنید.

کاری از گروه فرهنگی و هیئت محبان الرضا (ع)

بهشت حقیقت...
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماجرای یک ازدواج موفق» ثبت شده است

۲۷ فروردين۱۶:۰۴
ظهر نیمه ی شعبانه...
دارن اذان ظهر رو میگن و ...
منم که تازه به تو محرم شدم، دلم قرار نداره...
انگار منتظرم تا دیگران برای چند دقیقه ما رو تنها بذارن تا دستام رو تو دستات بگیری و بهم آرامش بدی...
چه کنم که اینطور دلم آروم میشه...
اینطوره که حس می کنم تکیه گاهم رو پیدا کردم و باهاش به آرامش می رسم...
اما...
همینکه دیگران از اتاق عقدمون خارج شدن، پرسیدی؟
قبله کدوم طرفه؟
نماز اول وقت رو از دست ندیم.......
...
...
اینجا بود که فهمیدم از تو عقبم و واقعاً نیاز دارم که دستم رو بگیری...
دستم رو بگیری و با خودت بالا ببری...



دوست شما | ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۴
۱۳ بهمن۰۰:۰۱

فردا شب از راه رسید و محمد و خانواده اش برای برنامه ریزی عروسی زهرا و محمد ، به خونه ی زهرا  رفتن ...

بابای زهرا که تو این مدت، کاملاً با وضعیت مالی خانواده ی محمد و وضعیت کاری محمد، آشنا شده بود و از طرفی هم علاقه ی دخترش رو به این جوان با ایمان و خوش اخلاق دیده بود، بدون هیچ مقدمه ای گفت: از نظر من و خانمم، طولانی شدن دوران عقد بچه ها، خیلی درست نیست؛ خوبه کاری کنیم که این دو تا هر چه زودتر برن سر خونه زندگی شون...


مامان زهرا، حرف پدرش رو ادامه داد : ما می خواستیم برای زهرا جون و آقا محمد، جهیزیه ی کاملی رو تهیه کنیم و اونا بفرستیم سر خونه زندگی شون... اما فکر دیگه ای کردیم که شاید عاقلانه تر باشه...

تصمیم گرفتیم اختیار پولی رو که می خواستیم باهاش جهیزیه بخریم، به خود زهرا جون و آقا محمد بدیم تا برای خودشون هر جور که می خوان زندگی شون رو اداره کنن...

دوست شما | ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۱
۲۶ دی۰۰:۰۳

یه شب سر سفره بود که مامانش بهش گفت کارات رو  ردیف کن دو روز دیگه می خوایم بریم خواستگاری...

حسین که خیلی خوشحال شده بود پرسید: پس بالاخره پیدا شد. خدایا شکرت! حالا کی معرفی کرده؟ مطمئنید که دختر خوب و باایمانیه؟ ...

مامانش که از سؤالای پشت سر پسر، گیج شده بود، گفت : یکی از دوستام که خیلی آدم مطمئنیه معرفی شون کرده. ظاهراً یکی از فامیلای نزدیک شون. اون که خیلی تعریف دختر و خونواده اش رو کرد. 



حسین گفت: شرایط الآن زندگی و کارم رو بهشون گفتید؟

مادر جواب داد: آره. خیالت راحت؛ باباش گفته همینکه بدونم پسر، باایمان باشه و اهل کار کردن و  کسب روزی حلال، اجازه میدم بیان خواستگاری. حالا اینکه دختر و پسر حرف بزنن و به نتیجه برسن یا نه، به خودشون مربوطه ...

پسر، یه نفس عمیقی کشید و کنار سفره ی غذا، به سجده افتاد...

دوست شما | ۲۶ دی ۹۳ ، ۰۰:۰۳