بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

سلام.
ما چند جوان تازه کار در فضای مجازی هستیم که تا حالا فعالیت هامون تو فضای حقیقی جامعه و خانواده انجام می شد.
تصمیم گرفتیم رنگی از حقیقت رو به این فضای مجازی نشون بدیم...
حقیقتی که سبک زندگی مون رو می سازه...
دست یاری تمامی مخاطبان مون رو به گرمی می فشاریم.
شما می تونید با ارائه ی نظرات تون ما رو در بهتر کردن مطالب مون یاری بدید...

ما عاشق محمد(ص)،دین محمد و خدای محمد (ص) هستیم

برای دیدن مطالبی با تنوع موضوعی بیشتر به وبلاگ دیگر گروه محبان الرضا (ع) با آدرس
shamimetoos.mihanblog.com
مراجعه کنید.

کاری از گروه فرهنگی و هیئت محبان الرضا (ع)

بهشت حقیقت...
نویسندگان
۱۳ بهمن۰۰:۰۱

فردا شب از راه رسید و محمد و خانواده اش برای برنامه ریزی عروسی زهرا و محمد ، به خونه ی زهرا  رفتن ...

بابای زهرا که تو این مدت، کاملاً با وضعیت مالی خانواده ی محمد و وضعیت کاری محمد، آشنا شده بود و از طرفی هم علاقه ی دخترش رو به این جوان با ایمان و خوش اخلاق دیده بود، بدون هیچ مقدمه ای گفت: از نظر من و خانمم، طولانی شدن دوران عقد بچه ها، خیلی درست نیست؛ خوبه کاری کنیم که این دو تا هر چه زودتر برن سر خونه زندگی شون...


مامان زهرا، حرف پدرش رو ادامه داد : ما می خواستیم برای زهرا جون و آقا محمد، جهیزیه ی کاملی رو تهیه کنیم و اونا بفرستیم سر خونه زندگی شون... اما فکر دیگه ای کردیم که شاید عاقلانه تر باشه...

تصمیم گرفتیم اختیار پولی رو که می خواستیم باهاش جهیزیه بخریم، به خود زهرا جون و آقا محمد بدیم تا برای خودشون هر جور که می خوان زندگی شون رو اداره کنن...

البته بابای زهرا چون خیلی از آقا محمد راضی بودن تصمیم گرفتن مبلغی بعنوان قرض به آقا محمد بدن تا ایشون هم بتونه به کاری بزنه و برای روزی حلالی که می خواد بدست بیاره، با دست بازتری تصمیم بگیره...

زهرا که از این حرفا شگفت زده شده بود، اشک تو چشماش جمع شد... محمد هم همون وقت با لبجندی که هیچ وقت از چهره اش محو نمی شد رو کرد به پدر زهرا و گفت: ممنون از لطف شما! همینکه شما اجازه دادین ما با هم ازدواج کنیم، لطف بزرگی به من کردین و خود زهرا خانم هم بهترین هدیه ی خدا به منه... من نمی دونم چی بگم ولی امیدوارم بتونم جبران خوبی برای این محبت های شما داشته باشم...!

پدر و مادر زهرا که نمی خواستن این محبت شون بوی منت بگیره، سعی کردن جَو رو تغییر بدن و زود حرف رو عوض کنن. مامان زهرا قبل از اینکه مادر محمد لب باز کنه و تشک کنه رو کرد بهش و گفت: خوب حاج خانم! شما دوست دارین چه روزی رو برای عروسی شون در نظر بگیرین؟....

تاریخ عروسی هم مشخص شد... شب ولادت امام رضا (ع) ...

قرار شد آقا داماد، شب ولادت امام رضا (ع)، یه ولیمه ی مختصر بده و بعد با عروس خانم برن مشهد و اولین نفس های زندگی جدیدشون رو تو هوایی بکشن که معطر به عطر وجود امام رئوفه...

...

...

زهرا از محمد خواسته بود بیشتر پولی که در دست دارن رو محمد به کاری بزنه و برای خرید لوازم ابتدایی زندگی شون، به کم ترین چیزها و ضروری ترین چیزها اکتفا کنن...

حالا که چند ساله از این زندگی مشترک می گذره محمد کارش گرفته و شکر خدا چند نفری از قبال کاری که محمد از اون پول قرضی راه انداخته بود، مشغول کار شدن... 

و چه کاری کردن پدر ومادر زهرا برای رشد این دو جَوون!...

دوست شما | ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۱

آرامش # ازدواج

ازدواج

ازدواج # گذشت # رشد

تغییر سبک زندگی

جهیزیه # ازدواج # فرهنگ و سبک زندگی در ازدواج

سبک زندگی

سبک زندگی در ازدواج

ماجرای یک ازدواج موفق