بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

سلام.
ما چند جوان تازه کار در فضای مجازی هستیم که تا حالا فعالیت هامون تو فضای حقیقی جامعه و خانواده انجام می شد.
تصمیم گرفتیم رنگی از حقیقت رو به این فضای مجازی نشون بدیم...
حقیقتی که سبک زندگی مون رو می سازه...
دست یاری تمامی مخاطبان مون رو به گرمی می فشاریم.
شما می تونید با ارائه ی نظرات تون ما رو در بهتر کردن مطالب مون یاری بدید...

ما عاشق محمد(ص)،دین محمد و خدای محمد (ص) هستیم

برای دیدن مطالبی با تنوع موضوعی بیشتر به وبلاگ دیگر گروه محبان الرضا (ع) با آدرس
shamimetoos.mihanblog.com
مراجعه کنید.

کاری از گروه فرهنگی و هیئت محبان الرضا (ع)

بهشت حقیقت...
نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تغییر سبک زندگی» ثبت شده است

۱۵ ارديبهشت۰۰:۰۳

دستش رو به گردن گرفته بود و داشت گردنش رو کمی ماساژ می داد..
گفتم: چی شده ؟ باز گردنت درد گرفته؟
سرش رو تکون داد و گفت: امروز از سر کار باسرعت رفتم دانشگاه که به کلاسم برسم...
استادم کلی جزوه گفت نوشتیم؛ 
مثل اینکه سرم رو خیلی پایین گرفته بودم که گردنم درد می کنه...
دست از کار خونه کشیدم و از کشو ، یه پماد مسکن گیاهی برداشتم و رفتم سراغش...
شروع کردم گردنش رو مالیدن...
                                                  

کمی که دردش آروم شد، صورتش رو آورد نزدیک و در گوشم گفت: 
من اگه تو رو نداشتم چی می کردم...
لبخندی زدم و به تلافی حرفش ،  گفتم: 
اونقدر زحمتای من به گردنت افتاده که تسکین دردش یه کار ساده ایه که می تونم بکنم...

... و لبخندی با رضایت از ته دلش که عمق رضایتمندیش  رو نشون می داد،دلم رو آروم کرد...
و یادم رفت  چند شب بود که از دردِ انگشتای دستم، نمی تونستم راحت بخوابم... 

دوست شما | ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۰۳
۰۵ ارديبهشت۱۶:۲۹
 
یک قاشق چای خشک داخل قوری، کمی آب جوش، دو تا گل سرخ کوچک که به عشق تو از عطاری گرفته‌ام.

چای با بوی گل سرخ و تو در کنار من، انگار که در بهشتیم. 


 

چای را که مزه مزه کردی ... 

لبخند از روی رضایتت که آمیخته شده با یک حس کنجکاوی از کشف یک طعم جدید، 


جهاد مرا کامل می‌کند...


انگار آرامشی که باید را در وجودت آفریدم...


و چه زیبا و آسان است زندگی کردن با عطر خدا... 

دوست شما | ۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۲۹
۲۸ فروردين۰۲:۰۲

عجب دورانی بود چند ماهی که درعقد هم بودیم...!
تفریح مون رفتن به گلزار شهدای گمنام محله ی پدرم بود و ...
یادمه یه دفعه هم با هم به حرم امام خمینی (ره) سری زدیم و با یه ساندویچ از تو پذیرایی کردم...
تو ماه رمضان هم یه شب به مسجد ارگ رفتیم و آخر مجلس، با هم چند سیخ دل و جگر خوردیم...
تو این مدت، کلاً یه بار بردمت رستوران... اونم نه یه جای مجلل و ...
یه رستوران نزدیک بازار تهران... ( به قول بعضیا! باکلاس نبود اما غذای خوبی داشت)
کلاً تو دوران عقدمون، هر وقت خواستم به چیزی مهمونت کنم، به بهونه ی رژیم، ساده ترین چیز رو انتخاب می کردی و بخاطر همن هم کلی تشکر می کردی...
...
...

هم خوش به حالم و هم بد به حالم...
خوش به حالم که همسری با قناعت و بامحبت مثل تو دارم...
و بد به حالم که هیچ وقت نتونستم از تو قدردانی کنم...
و فداکاری های تو رو به هیچ شکلی نمی تونم بیان کنم...
دوستت دارم همسرم...
...
...
دوست شما | ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۰۲
۲۷ فروردين۱۶:۰۴
ظهر نیمه ی شعبانه...
دارن اذان ظهر رو میگن و ...
منم که تازه به تو محرم شدم، دلم قرار نداره...
انگار منتظرم تا دیگران برای چند دقیقه ما رو تنها بذارن تا دستام رو تو دستات بگیری و بهم آرامش بدی...
چه کنم که اینطور دلم آروم میشه...
اینطوره که حس می کنم تکیه گاهم رو پیدا کردم و باهاش به آرامش می رسم...
اما...
همینکه دیگران از اتاق عقدمون خارج شدن، پرسیدی؟
قبله کدوم طرفه؟
نماز اول وقت رو از دست ندیم.......
...
...
اینجا بود که فهمیدم از تو عقبم و واقعاً نیاز دارم که دستم رو بگیری...
دستم رو بگیری و با خودت بالا ببری...



دوست شما | ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۴
۲۵ بهمن۰۰:۰۹


پسر: دلم می خواد همسر آینده ام...

زیبا باشه ... چشمای رنگین، سفید رو، خوش هیکل، قد بلند و کلاً دلربا باشه...

از نظر تحصیلات هم، سوادمون به هم بخوره...

از لحاظ موقعیت اجتماعی و ثروت خانوادگی هم همسطح ما باشن یا اگه شد کمی هم بالاتر ...

کم فرزند باشن...

محجبّه باشه و خوب و مؤمن و خانواده دار...

و...


اگه کمی روی این معیارها دقیق بشیم ، بجز ملاک آخری همه ی ملاک های ظاهریه؛ ملاک هایی که برای خیلی ها مهمه و دلفریب؛ اگه آخرین ملاک رو فاکتور بگیریم، انگار نه انگار که اینا معیارهای یه مسلمون و یه بچه شیعه، برای ازدواجن! 

ملاک هایی متأثر از فریب دنیا و ظواهری که به جای اینکه روز به روز از اونا دل بکنیم، هر روز خودمون رو به اونها وصل می چسبونیم و اونا دارن ما رو مدیریت می کنن نه ما اونها رو...

و این همون تغییر ذائقه ای است که با تهاجم فرهنگی و ماهواره که یکی از ابزارهای این تهاجمه، داره برای ما بوجود میاد و اگه غافل باشیم، ما رو می بلعه...

مسلماً وقتیکه معیار آقا پسرا برای ازدواج، نادرست باشه و به ظواهر تأکید بیشتری داشته باشه، حتماً دختر خانم هم یکی از ملاک های ابتداییش برای ازدواج، ثروت و درآمد و خونه و زندگیِ پسر خواهد شد... 

درحالیکه اسلام عزیز، ایمان رو ملاک اصلی در ازدواج قرار داده و هم کُفو بودن زوج رو هم در نزدیکیِ ایمان شون بهم می دونه... نه چیز دیگه...!

و حدیثی از پیامبر اکرم (ص): « زیبارویی زن را نباید بر زیبایی دینش، ترجیح داد.» کنز العمال  ج 16   ص 301  ح 44590

آری زیبایی چهره، پس از چند روز یا چند ماه، عادی می شه و  اون چیزیکه می مونه و باعث خوشبختیه، زیبایی درون آدمهاست.

دوست شما | ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۹
۱۸ بهمن۰۹:۰۴

در حدیثی از پیامبر اکرم (ص)  می خونیم:

« هیچ جوانی نیست که در دوره ی جوانی اش، ازدواج کند، مگر اینکه شیطانِ او فریاد برمی آورد که : "ای وای! ای وای! دوسوم دینش را از [گزند] من حفظ کرد."

بنابراین باید برای حفظ یک سوم دیگر، تقوای الهی را در پیش گیرد.»

دوست شما | ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۴
۱۳ بهمن۰۰:۰۱

فردا شب از راه رسید و محمد و خانواده اش برای برنامه ریزی عروسی زهرا و محمد ، به خونه ی زهرا  رفتن ...

بابای زهرا که تو این مدت، کاملاً با وضعیت مالی خانواده ی محمد و وضعیت کاری محمد، آشنا شده بود و از طرفی هم علاقه ی دخترش رو به این جوان با ایمان و خوش اخلاق دیده بود، بدون هیچ مقدمه ای گفت: از نظر من و خانمم، طولانی شدن دوران عقد بچه ها، خیلی درست نیست؛ خوبه کاری کنیم که این دو تا هر چه زودتر برن سر خونه زندگی شون...


مامان زهرا، حرف پدرش رو ادامه داد : ما می خواستیم برای زهرا جون و آقا محمد، جهیزیه ی کاملی رو تهیه کنیم و اونا بفرستیم سر خونه زندگی شون... اما فکر دیگه ای کردیم که شاید عاقلانه تر باشه...

تصمیم گرفتیم اختیار پولی رو که می خواستیم باهاش جهیزیه بخریم، به خود زهرا جون و آقا محمد بدیم تا برای خودشون هر جور که می خوان زندگی شون رو اداره کنن...

دوست شما | ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۱
۱۲ بهمن۰۰:۴۸
یکی دو تا خواستگار خوب با موقعیت نسبتاً مناسب داشت؛ اما به دلایلی با هیچ کدوم شون ازدواج نکرده بود؛ تا اینکه محمد به خواستگاریش اومد. لیسانس هوافضا داشت اما چون کار درست و حسابی گیرش نیومده بود، رو مینی بوس مردم کار میکرد؛ پسر باحیا و چشم پاکی بود؛ چهره ی خیلی معمولی داشت ولی به نظر می اومد نوری تو صورتشه که همون نور، قیافه اش رو دلنشین کرده بود...
با اینکه شرایط مادی مناسبی نداشت و از نعمت پدر محروم بود و باید یه جورایی هوای مادر و خواهراش رو داشته باشه ولی ایمان و دل نازکی که داشت، دل زهرا رو برده بود... و با مشورت بابا و مامانش تصمیم گرفته بود بهش جواب مثبت بده.


بالاخره روز بله برون اومد و با یه مهریه ی ساده که یک سکه ی طلا بود، صیغه ی محرمیت خوندن و قرار شد دو هفته ی بعد، برن محضر و رسماً عقد دائم کنن...
...
...
چند روز از عقدشون می گذشت و بخاطر روی گشاده و چهره ی همیشه خندان  
دوست شما | ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۴۸
۲۴ دی۱۴:۴۰
عجب روزگاری شده! .....

انگار به همه یه سنگ دادن و گفتن بنداز جلوی پای جوونا تا نتونن ازدواج کنن؛ بیشتر افراد جامعه هم به این حرف، گوش دادن و هر کسی بتونه سنگ بزرگ تری می اندازه و بهش افتخار می کنه...!


نگید که بدبینم؛ چون هرچند که همه دارن می گن ما دوست داریم جوونا ازدواج کنن، ولی عملاً دارن کاری می کنن که نتیجه اش همون چیزی میشه که گفتم...
و ازدواج به جای اینکه برای آرامش باشه ( لِتَسکُنوا إلَیها )، شده مایه ی سلب آسایش و آرامش جوونا و به تبع اون خونواده هاشون؛ 
و اون وقته که ما می مونیم و یه جامعه ی پیر که صدای تلاش و کار و فعالیت و نشاط و زندگی دیگه از هیاهوی روزمرگیش شنیده نمیشه...
دوست شما | ۲۴ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۰