بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

سلام.
ما چند جوان تازه کار در فضای مجازی هستیم که تا حالا فعالیت هامون تو فضای حقیقی جامعه و خانواده انجام می شد.
تصمیم گرفتیم رنگی از حقیقت رو به این فضای مجازی نشون بدیم...
حقیقتی که سبک زندگی مون رو می سازه...
دست یاری تمامی مخاطبان مون رو به گرمی می فشاریم.
شما می تونید با ارائه ی نظرات تون ما رو در بهتر کردن مطالب مون یاری بدید...

ما عاشق محمد(ص)،دین محمد و خدای محمد (ص) هستیم

برای دیدن مطالبی با تنوع موضوعی بیشتر به وبلاگ دیگر گروه محبان الرضا (ع) با آدرس
shamimetoos.mihanblog.com
مراجعه کنید.

کاری از گروه فرهنگی و هیئت محبان الرضا (ع)

بهشت حقیقت...
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان # ازدواج» ثبت شده است

۰۳ ارديبهشت۱۳:۱۰

مرد و زن نشسته اند دور سفره،مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی کاسه سوپ وزودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد دست پخت همسرش بی نمک است.اما زن چشم دوخته به او تا مهر تایید آشپزی اش را از چشمهای مردش بخواند و مرد که این قاعده را خوب بلد است،لبخندی می زند و می گوید :"چقدر تشنه ام"
زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود.سوراخ های نمکدان سر سفره بسته است وبه زحمت باز می شود وتا رسیدن آب فقط به اندازه پاشیدن نمک توی کاسه زن فرصت هست برای مرد.

             http://s5.picofile.com/file/8132087942/heart_salt_21.jpg

زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت بر می گردد و می نشیند.مرد تشکر می کند،صدایش را صاف می کند و می گوید:
"می دونستی کتابای آشپزی روباید از روی دستای تو بنویسن؟"
وسوپ بی نمکش را می خورد بارضایت.
وزن سوپ با نمکش را می خورد با لبخند.

                                                آن مرد کسی نیست بجز خمینی کبیر!

در این شب عزیز که لیلة الرغائب و شب آرزوهاست 
یادی از گذشتگان و نثار فاتحه و صلوات را از باد نبریم.... 
دوست شما | ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۱۰
۱۲ بهمن۰۰:۴۸
یکی دو تا خواستگار خوب با موقعیت نسبتاً مناسب داشت؛ اما به دلایلی با هیچ کدوم شون ازدواج نکرده بود؛ تا اینکه محمد به خواستگاریش اومد. لیسانس هوافضا داشت اما چون کار درست و حسابی گیرش نیومده بود، رو مینی بوس مردم کار میکرد؛ پسر باحیا و چشم پاکی بود؛ چهره ی خیلی معمولی داشت ولی به نظر می اومد نوری تو صورتشه که همون نور، قیافه اش رو دلنشین کرده بود...
با اینکه شرایط مادی مناسبی نداشت و از نعمت پدر محروم بود و باید یه جورایی هوای مادر و خواهراش رو داشته باشه ولی ایمان و دل نازکی که داشت، دل زهرا رو برده بود... و با مشورت بابا و مامانش تصمیم گرفته بود بهش جواب مثبت بده.


بالاخره روز بله برون اومد و با یه مهریه ی ساده که یک سکه ی طلا بود، صیغه ی محرمیت خوندن و قرار شد دو هفته ی بعد، برن محضر و رسماً عقد دائم کنن...
...
...
چند روز از عقدشون می گذشت و بخاطر روی گشاده و چهره ی همیشه خندان  
دوست شما | ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۴۸