بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

بهشت حقیقت...

چشم ها را باید شست ..جور دیگر باید دید..

سلام.
ما چند جوان تازه کار در فضای مجازی هستیم که تا حالا فعالیت هامون تو فضای حقیقی جامعه و خانواده انجام می شد.
تصمیم گرفتیم رنگی از حقیقت رو به این فضای مجازی نشون بدیم...
حقیقتی که سبک زندگی مون رو می سازه...
دست یاری تمامی مخاطبان مون رو به گرمی می فشاریم.
شما می تونید با ارائه ی نظرات تون ما رو در بهتر کردن مطالب مون یاری بدید...

ما عاشق محمد(ص)،دین محمد و خدای محمد (ص) هستیم

برای دیدن مطالبی با تنوع موضوعی بیشتر به وبلاگ دیگر گروه محبان الرضا (ع) با آدرس
shamimetoos.mihanblog.com
مراجعه کنید.

کاری از گروه فرهنگی و هیئت محبان الرضا (ع)

بهشت حقیقت...
نویسندگان
۰۳ بهمن۰۰:۰۱
لباس عروسی رو که دیشب تو عروسیش، پوشیده بود توی جعبه اش گذاشت و یه جایی تو کمد دیواری اقاقش جاداد....
عروسی پر خرجی داشت و شوهرش فقط دو میلیون تومن برای لباسی که یه شب می خواست بپوشه، پول داده بود؛ چه فایده که این لباس دیگه به دردش نمی خود... پشیمون بود... به همسرش گفت کاش اینهمه پول برای یه لباسِ یه شبه نمی دادیم! همسرشم به شوخی گفت : می خوای ماهی یه بار یه جشن بگیریم و شما این لباس رو بپوش تا چند دفعه ازش استفاده کرده باشی!... 
 
چند هفته گذشت... داشت با یکی از دوستاش تلفنی صحبت می کرد... متوجه شد که دوست عقد کرده اش،دو هفته دیگه عروسیشه؛ دوستش بهش گفت: وضع مالی شوهرم معمولیه و  هزینه های عروسی بالا... ما هم قرار شده یه مهمونی ساده ی خونوادگی بگیریم و منم یه آرایشگاه برم و ... چند تا عکس یادگاری هم می گیریم تا از شب عروسی مون خاطره ای داشته باشیم... سمانه گفته عمه اش آرایشگره و قبول کرده با یه هزینه ی کم، آرایشم کنه... فقط می مونه لباس عروس که باید بریم ببینیم جایی رو پیدا می کنیم که با هزینه ی کمتر بتونیم لباس اجاره کنیم یا نه..!
یه لحظه فکری به سرش افتاد... فکر کرد که می تونه لباس شب عروسیش رو به دوست صمیمیش قرض بده تا هم اون مشکلش حل بشه و هم خودش کمی از عذاب وجدانش کم بشه و لااقل این لباس به درد یه عروس دیگه هم خورده باشه...
می دونست شوهرش با این قضیه مشکلی نداره... به دوستش گفت: قضیه ی لباس عروس رو حل شده بدون... اگه بدت نمیاد، لباس عروس من هست... یه شبم که بیشتر نپوشیدم و بدون استفاده گذاشتمش یه گوشه از کمدم.
دوستش با خوشحالی گفت: آخه اینطوری که زشته ... شوهرت ناراحت نشه..؟! 
جواب داد: نه اون خوشحالم می شه ببینه این لباس به درد یه نفر دیگه هم خورده...
صحبتاشون طولانی شد و با هم قرار گذاشتن که لباس عروس رو براش بفرسته دم در خونه شون...
...
...
خیلی خوشحال بود...
فکر می کرد کر خوبی کرده ... کمی احساس سبکی می کرد...
گوشی تلفنش رو برداشت و زنگ زد به خیریه ای که باباش هرسال شب ولادت امام زمان (عج)، براشون نذری می فرستاد...
زنگ زد و گفت: یه لباس عروس دارم که سایزش چهله؛ الآن دست یه عروس دیگه است تا شب عروسیش ازش استفاده کنه... چند روز دیگه که آورد، می فرستمش خیریه تا شما اون رو امانت نگه دارید و هر وقت عروسی بهش نیاز داشت بدید ازش استفاده کنه...
...
...
خوشحال بود...
احساس می کرد بار سنگینی که بخاطر خرج زیاد شب عروسیش رو دوشش سنگینی می کرد داره سبک میشه... 



دوست شما | ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۰۱

لباس عروس

وقف # اهدای لبلس عروس